چهارشنبه اي كه گذشت را در تقويم روز " جانباز " نام گذاري كرده اند . بنابر آنچه در رسانه مثلا ملي به نمايش درآمد ، روحانيوني به نمايندگي از " مقام رهبري " جهت تبريك اين روز و بررسي مشكلات جانبازان به سراغ برخي از آنان رفته بودند . طبق روال معمول چنين نمايش هاي پاستوريزه اي كه از سيما پخش ميشود ، نحوه پوشش خبري اين ديدارها به گونه اي بود كه جانبازاني كه به ديدارشان رفته بودند هيچ گونه مشكلي نداشتند و فقط از نمايندگان رهبري مي خواستند سلام مخصوص آنها را به " آقا " برسانند و ترتيب ملاقاتي را با ايشان فراهم آورند !!
هدف من در اين اينجا پرداختن و بحث درباره نحوه پوشش خبري صداو سيما در اين مورد و موارد مشابه نيست ، به قدري در اين باره صحبت شده است و اربابان صدا وسيما همچنان به راه خود رفته اند كه بحث در اين مورد دقيقا حديث " آب در هاون كوبيدن" است. هدف اصلي من از نوشتن اين سطور ، انعكاس گوشه اي از مشكلات اين قشر است ، مشكلاتي حقيقي و قابل درك كه هيچ گاه در شوهاي مسخره و نخ نما شده سيما بيان نخواهد شد .
هرچند كمي دير هم شده است ، بر خود لازم مي بينم كه اين روز را به تمامي آناني كه شجاعانه و بدون هيچ گونه چشم داشتي ، از با ارزش ترين متاع زندگي ، يعني جانشان ، در راه وطن و مردم گذشتند تبريك بگويم . زنان و مردان غيور ، شجاع و نترسي كه اگر بودند ،حاكمان خودكامه اين روزها جرات اينكه چنين راحت مردم را به بازي و مسخره بگيرند نداشتند .
يك تكه خمير كف پياده رو
محبوبه حقيقي -هفته نامه چلچراغ ۱- موتورسوار به صورتش ماسك زده، پوستش چروكيده است. با موتورش از اين سر شهر تا آن سر شهر مسافر ميبرد. از فرشته تا بازار. از جردن تا ميرداماد. از هفت تير تا مولوي و از همه جا به ناصرخسرو. ناصرخسرو مقصد آخر مسافر است. شايد همان روزها كه دنبال داروهاي نايابش اينجا را وجب كرده بود، چشمش به اين مسافرخانه خورده بود. آنقدر پيادهروهاي ناصرخسرو پولهاي نداشتهاش را بلعيد كه خانهاش را فروخت و پول خانه را يا در ناصرخسرو خرج كرد يا در بيمارستان. از 10 ميليون تومان پول پيش، هشت تاي ديگرش را هم خرج كرد براي همينها و آخرش را هم كه گفتم. اسمش مرتضيست. جانباز اعصاب و روان است و شيميايي. اين قصه كه گفتم مال بيش از يك سال پيش است. نميدانم الان كه اينها را مينويسم، كجاست؟ اصلا مانده است يا نه. ميگفت: كار ميكردم، به خاطر شيميايي بودن از كار، بيكارم كردند. ميگفت: بچههاي جنگ مثل يك تكه خمير كف پيادهرو هستند. هر كسي رد ميشود، يك پايش را روي آن ميگذارد. اسناد و مدارك نشان ميدهد 66ماه داوطلبانه جنگيده. ميگفت: تا آن شهر دوستداشتني را همه صدا كنند« خرمشهر» نه« معمره» كه عراق اسمش را گذاشته بود. به او گفتهاند: از كجا معلوم اين تركش توي سرت زمان جنگ به تو اصابت كرده؟!
2- ياد تصويري كه در فيلم مستندي ديدم ميافتم. فيلم دربارهي يك كاروان جانباز است كه به حج رفتهاند. يكي نفسش تمام ميشود و به مسجد شجره نميرسد براي محرم شدن. فيلم اينجا كات ميخورد به شب عملياتي در شلمچه و فكر ميكني آدمهايي با اين شجاعت، به اين جسوري حالا چقدر در جسم ناتوانند و نيازمند و از آن همه تهور و بي باكي كه روي ويلچر نشسته يا كپسول اكسيژن دارد، يا حتي قدرت كنترل ادرارش را ندارد، شرمنده ميشود. صورتت را برميگرداني به سمت جانباري كه از هر دو چشم نابيناست، تا نبيندت. اما چه فرقي ميكند تو كه ميبيني. چشمت ميافتد به دستهايش كه نيست. تخريبچي بوده. معبر باز ميكرده تا همرزمهايش از مسير امن عبور كنند. دلت شعر ميخواهد، موسيقي، گريستن، فرياد. زمزمه ميكنم:
گنجشك من آنها كه پرهاي تو را چيدند
اي كاش پرواز تو را بودند و ميديدند
خرد و خراب و خسته هم باشند زيبايند
چشمان تو، ويرانههاي تخت جمشيدند.
فقط يكي از چشمهايش 17 تركش داشت، كسي چه ميداند، شايد اين تركشها هم در جنگ به چشم او نرفته باشد!!
3- دست بچهها را ميگيرد و زير تخت پنهانشان ميكند كه زخمي نشوند؛ تا خمپارهها روي سرشان نريزد. عليرضا هم در آن روزها زندگي ميكند. اين روزها اما با همسري كه ميگفت:« لحظهي عقد فقط دعا ميكردم خدا به من صبر بده.» و خدا آنقدرها به او صبر داده تا يك جانباز اعصاب و روان را با دو بچهي كوچك همراهي كند. سال پيش كه اينها را دربارهاش خواندم، 38 ساله بود و 5 ميليون تومان پول ميخواست براي يك عمل جراحي حياتي و چون اينقدرها نداشت، ميرفت به يك شهر دور تا آنجا ارزانتر جراحي شود. چيزي نخواسته بود. آدمهاي شجاع، آدمهايي كه همه، ترسهايشان را به خاطر بودن آنها فراموش ميكردند، از كسي چيزي نميخواهند، فقط گفته بود دعايش كنيم؛ دعا كنيم باور كنند اين تركشها در جنگ به او اصابت كرده.
4- همين چند روز پيش بود كه باز خبر پيادهرو نشيني خانوادهاي را كه از خانه 25 متريشان اخراج شدند، خواندم. اما اين بار اين چند متر پيادهرو درست كنار ساختمان بنياد جانبازان بود. مرد ميانسالي با يك دختر و پسر دانشجو و همسرش كه ديگر پولي براي خانه داشتن نداشت. عكسشان هم در سايتها منتشر شد. شايد اصلا بچههاي او به همكلاسيهايشان نگفته بودند فرزند جانبازند. اما حالا همه ميدانند. چادر زدن خانوادهاي در پيادهرو، اين روزها عجيب نيست! مخصوصا اگر مرد اين خانواده جانبازي باشد كه معلوم نيست تركشها در جنگ به او اصابت كرده!
5- بعضيها آنقدر خوشبخت هستند كه پاهاي نداشته، دستهاي جا مانده، چشمهاي بسته، يا ريههاي سوختهشان را با رفيقي، شريكي، عشقي، همسري تقسيم كنند. شبيه همسر آن جانبازي كه شهيد شد. ميگفت آنقدر منوچهر سبك شده بود كه مي تونستم بغلش كنم. ميگفت هميشه انگشتامو رو تو موهاش فرو ميكردم اما اين اواخر دست كه به موهاش ميزدي، تكه تكه از پوست جدا ميشد. ميگفت: « اشک ريختم و موهاشو زدم. ميگفت روز جانباز پلههارو مي شستم، شيشهها را برق ميانداختم يك نفر بيايد و فقط و فقط دل منوچهر شاد شود، اما هيچ كس نميآمد. ميگفت درست 22 بهمن 57 بود كه عاشقش شدم.»
يا شبيه آن يكي همسر جانبازي كه ميگفت از محل كارم تا خانه پرواز ميكنم براي ديدنش. جاي زيادي جز خانه نداريم براي ديدن هم. ميگفت عاشق تئاتر و سينماست. اما يك جانباز ويلچري در اين شهر به هيچ تئاتر و سينمايي نميتواند برود. پلهها كابوس ويلچريهاست؛ پلهها، ميلههاي جلوي ورودي پاركها، ساختمانهايي كه بايد به آنها رفت و آمد كند. ميگفت در اين شهر هيچ جايي براي رفتن او نيست، پس من هم كنارش ميمانم.
اما بعضي از آنها حتي همينقدر هم خوشبخت نيستند. تنها ماندهاند، آنقدر كه باورمان نمي شود. آنقدر هم كه همسرانشان هم تاب قسمت كردن اين دردها را نداشتند. ياد جانباز اعصاب و رواني ميافتم كه همسرش بريد و او را با سه دختر كوچكش ترك كرد و او آنقدر تنها شد كه خدا دستهايش را باز كرد و در آغوشش گرفت. اينها همان قدر تنها هستند اين روزها كه يك روز شجاع بودند. فكر ميكنم، به مرداني كه آنقدر شجاع بودند كه در روزگاري كه رفقايشان دستچين ميشدند براي پريدن، انتخاب شدند براي سختترين ماندن.
پي نوشت :
عنوان مطلب ، مصرع شعري است از عليرضا قزوه . متاسفانه متن كامل آن در اختيارم نيست ، قسمت هايي از شعر ، تا آنجا كه حافظه ام ياري كرد را در اينجا آورده ام :
كه با وجود خويش ناليدم چو ابري بي قرار / گفتم اي باران كه مي كوبي به طبل بادها
حين بكوب ، اما به آن عاشق ترين عاشق بگو / زنده اي اي زنده تر از زندگي در يادها
سخت گمناميد اما اي شقايق سيرتان / كيسه مي دوزند با نام شما شيادها
با شما هستم كه فردا كاسه سرهايتان / خشت مي گردد براي عافيتها ، بادها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر