جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷

كيسه مي دوزند با نام شما شيادها!

چهارشنبه اي كه گذشت را در تقويم روز " جانباز " نام گذاري كرده اند . بنابر آنچه در رسانه مثلا ملي به نمايش درآمد ، روحانيوني به نمايندگي از " مقام رهبري " جهت تبريك اين روز و بررسي مشكلات جانبازان به سراغ برخي از آنان رفته بودند . طبق روال معمول چنين نمايش هاي پاستوريزه اي كه از سيما پخش ميشود ، نحوه پوشش خبري اين ديدارها به گونه اي بود كه جانبازاني كه به ديدارشان رفته بودند هيچ گونه مشكلي نداشتند و فقط از نمايندگان رهبري مي خواستند سلام مخصوص آنها را به " آقا " برسانند و ترتيب ملاقاتي را با ايشان فراهم آورند !!

هدف من در اين اينجا پرداختن و بحث درباره نحوه پوشش خبري صداو سيما در اين مورد و موارد مشابه نيست ، به قدري در اين باره صحبت شده است و اربابان صدا وسيما همچنان به راه خود رفته اند كه بحث در اين مورد دقيقا حديث " آب در هاون كوبيدن" است. هدف اصلي من از نوشتن اين سطور ، انعكاس گوشه اي از مشكلات اين قشر است ، مشكلاتي حقيقي و قابل درك كه هيچ گاه در شوهاي مسخره و نخ نما شده سيما بيان نخواهد شد .

هرچند كمي دير هم شده است ، بر خود لازم مي بينم كه اين روز را به تمامي آناني كه شجاعانه و بدون هيچ گونه چشم داشتي ، از با ارزش ترين متاع زندگي ، يعني جانشان ، در راه وطن و مردم گذشتند تبريك بگويم . زنان و مردان غيور ، شجاع و نترسي كه اگر بودند ،حاكمان خودكامه اين روزها جرات اينكه چنين راحت مردم را به بازي و مسخره بگيرند نداشتند .

يك تكه خمير كف پياده رو

محبوبه حقيقي -هفته نامه چلچراغ ۱- موتورسوار به صورتش ماسك زده، پوستش چروكيده است. با موتورش از اين سر شهر تا آن سر شهر مسافر مي­برد. از فرشته تا بازار. از جردن تا ميرداماد. از هفت تير تا مولوي و از همه جا به ناصرخسرو. ناصرخسرو مقصد آخر مسافر است. شايد همان روزها كه دنبال داروهاي نايابش اينجا را وجب كرده بود، چشمش به اين مسافرخانه خورده بود. آنقدر پياده­روهاي ناصرخسرو پولهاي نداشته­اش را بلعيد كه خانه­اش را فروخت و پول خانه را يا در ناصرخسرو خرج كرد يا در بيمارستان. از 10 ميليون تومان پول پيش، هشت تاي ديگرش را هم خرج كرد براي همين­ها و آخرش را هم كه گفتم. اسمش مرتضي­ست. جانباز اعصاب و روان است و شيميايي. اين قصه كه گفتم مال بيش از يك سال پيش است. نمي­دانم الان كه اينها را مي­نويسم، كجاست؟ اصلا مانده است يا نه. مي­گفت: كار مي­كردم، به خاطر شيميايي بودن از كار، بيكارم كردند. مي­گفت: بچه­هاي جنگ مثل يك تكه خمير كف پياده­رو هستند. هر كسي رد مي­شود، يك پايش را روي آن مي­گذارد. اسناد و مدارك نشان مي­دهد 66ماه داوطلبانه جنگيده. مي­گفت: تا آن شهر دوست­داشتني را همه صدا كنند« خرمشهر» نه« معمره» كه عراق اسمش را گذاشته بود. به او گفته­اند: از كجا معلوم اين تركش توي سرت زمان جنگ به تو اصابت كرده؟!

2- ياد تصويري كه در فيلم مستندي ديدم مي­افتم. فيلم درباره­ي يك كاروان جانباز است كه به حج رفته­اند. يكي نفسش تمام مي­شود و به مسجد شجره نمي­رسد براي محرم شدن. فيلم اينجا كات مي­خورد به شب عملياتي در شلمچه و فكر مي­كني آدم­هايي با اين شجاعت، به اين جسوري حالا چقدر در جسم ناتوانند و نيازمند و از آن همه تهور و بي باكي كه روي ويلچر نشسته يا كپسول اكسيژن دارد، يا حتي قدرت كنترل ادرارش را ندارد، شرمنده مي­شود. صورتت را برمي­گرداني به سمت جانباري كه از هر دو چشم نابيناست، تا نبيندت. اما چه فرقي مي­كند تو كه مي­بيني. چشمت مي­افتد به دستهايش كه نيست. تخريب­چي بوده. معبر باز مي­كرده تا هم­رزمهايش از مسير امن عبور كنند. دلت شعر مي­خواهد، موسيقي، گريستن، فرياد. زمزمه مي­كنم:

گنجشك من آنها كه پرهاي تو را چيدند

اي كاش پرواز تو را بودند و مي­ديدند

خرد و خراب و خسته هم باشند زيبايند

چشمان تو، ويرانه­هاي تخت جمشيدند.

فقط يكي از چشمهايش 17 تركش داشت، كسي چه مي­داند، شايد اين تركش­ها هم در جنگ به چشم او نرفته باشد!!

3- دست بچه­ها را مي­گيرد و زير تخت پنهانشان مي­كند كه زخمي نشوند؛ تا خمپاره­ها روي سرشان نريزد. عليرضا هم در آن روزها زندگي مي­كند. اين روزها اما با همسري كه مي­گفت:« لحظه­ي عقد فقط دعا مي­كردم خدا به من صبر بده.» و خدا آنقدرها به او صبر داده تا يك جانباز اعصاب و روان را با دو بچه­ي كوچك همراهي كند. سال پيش كه اينها را درباره­اش خواندم، 38 ساله بود و 5 ميليون تومان پول مي­خواست براي يك عمل جراحي حياتي و چون اينقدرها نداشت، مي­رفت به يك شهر دور تا آنجا ارزانتر جراحي شود. چيزي نخواسته بود. آدم­هاي شجاع، آدم­هايي كه همه، ترسهايشان را به خاطر بودن آنها فراموش مي­كردند، از كسي چيزي نمي­خواهند، فقط گفته بود دعايش كنيم؛ دعا كنيم باور كنند اين تركش­ها در جنگ به او اصابت كرده.

4- همين چند روز پيش بود كه باز خبر پياده­رو نشيني خانواده­اي را كه از خانه 25 متري­شان اخراج شدند، خواندم. اما اين بار اين چند متر پياده­رو درست كنار ساختمان بنياد جانبازان بود. مرد ميانسالي با يك دختر و پسر دانشجو و همسرش كه ديگر پولي براي خانه داشتن نداشت. عكسشان هم در سايتها منتشر شد. شايد اصلا بچه­هاي او به هم­كلاسي­هايشان نگفته بودند فرزند جانبازند. اما حالا همه مي­دانند. چادر زدن خانواده­اي در پياده­رو، اين روزها عجيب نيست! مخصوصا اگر مرد اين خانواده جانبازي باشد كه معلوم نيست تركش­ها در جنگ به او اصابت كرده!

5- بعضي­ها آنقدر خوشبخت هستند كه پاهاي نداشته، دستهاي جا مانده، چشمهاي بسته، يا ريه­هاي سوخته­شان را با رفيقي، شريكي، عشقي، همسري تقسيم كنند. شبيه همسر آن جانبازي كه شهيد شد. مي­گفت آنقدر منوچهر سبك شده بود كه مي تونستم بغلش كنم. مي­گفت هميشه انگشتامو رو تو موهاش فرو مي­كردم اما اين اواخر دست كه به موهاش مي­زدي، تكه تكه از پوست جدا مي­شد. مي­گفت: « اشک ريختم و موهاشو زدم. مي­گفت روز جانباز پله­هارو مي شستم، شيشه­ها را برق مي­انداختم يك نفر بيايد و فقط و فقط دل منوچهر شاد شود، اما هيچ كس نمي­آمد. مي­گفت درست 22 بهمن 57 بود كه عاشقش شدم.»

يا شبيه آن يكي همسر جانبازي كه مي­گفت از محل كارم تا خانه پرواز مي­كنم براي ديدنش. جاي زيادي جز خانه نداريم براي ديدن هم. مي­گفت عاشق تئاتر و سينماست. اما يك جانباز ويلچري در اين شهر به هيچ تئاتر و سينمايي نمي­تواند برود. پله­ها كابوس ويلچري­هاست؛ پله­ها، ميله­هاي جلوي ورودي پاركها، ساختمان­هايي كه بايد به آنها رفت و آمد كند. مي­گفت در اين شهر هيچ جايي براي رفتن او نيست، پس من هم كنارش مي­مانم.

اما بعضي از آنها حتي همين­قدر هم خوشبخت نيستند. تنها مانده­اند، آنقدر كه باورمان نمي شود. آنقدر هم كه همسرانشان هم تاب قسمت كردن اين دردها را نداشتند. ياد جانباز اعصاب و رواني مي­افتم كه همسرش بريد و او را با سه دختر كوچكش ترك كرد و او آنقدر تنها شد كه خدا دستهايش را باز كرد و در آغوشش گرفت. اينها همان قدر تنها هستند اين روزها كه يك روز شجاع بودند. فكر مي­كنم، به مرداني كه آنقدر شجاع بودند كه در روزگاري كه رفقايشان دست­چين مي­شدند براي پريدن، انتخاب شدند براي سخت­ترين ماندن.

پي نوشت :

عنوان مطلب ، مصرع شعري است از عليرضا قزوه . متاسفانه متن كامل آن در اختيارم نيست ، قسمت هايي از شعر ، تا آنجا كه حافظه ام ياري كرد را در اينجا آورده ام :

كه با وجود خويش ناليدم چو ابري بي قرار / گفتم اي باران كه مي كوبي به طبل بادها

حين بكوب ، اما به آن عاشق ترين عاشق بگو / زنده اي اي زنده تر از زندگي در يادها

سخت گمناميد اما اي شقايق سيرتان / كيسه مي دوزند با نام شما شيادها

با شما هستم كه فردا كاسه سرهايتان / خشت مي گردد براي عافيتها ، بادها


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر