شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم


چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم

گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم

صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم

برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فروريزم

چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم

اي سايه ! سحرخيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم

هوشنگ ابتهاج ( سايه )

امشب را بيدار مي مانم ، تا خود خود خود صبح !! بيدار مي مانم و آرزوهاي كهنه ام را ورق مي زنم . كهنه ، قديمي اما بزرگ . آرزوهاي خود ساخته و خود باخته ، به همين سادگي !!

امشب را با دلواپسي خورشيد بيدار مي مانم ، تا خود خود خود صبح !! بيدار مي مانم تا طلوع سبز و جاودانه خوشبختي را ببينم ، « خرم روز » را با چشمانم لمس كنم ، ببينم و به خاطر بسپارم براي لحظات دلتنگي و نا اميدي ، شايد هم روزها ، هفته ها ، ماهها و سالها !! به ياد بياورم كه طلوع سپيده دم روزهاي عاشق شدن ، هميشه پاياني بوده است بر شب هاي تاريك و سرد حتي اگر آن شب طولاني ترين باشد !!

شب يلدا به ويژه طلوع زيباي سپده دم اش بر همه ايرانيان مبارك باد .